سلام نازگل مامان...
چند وقتیه فرصت نشده واست خاطراتتو بنویسم. بالاخره از شر امتحانا خلاصیدم و فرصت شد یه نگاهی به وبت بندازم. تو الان خوابیدی. سرماییدی اساسی. حال نداری. دو سه روزه به زور تو خونه نگهت می دارم. به هوای این مدته که واسه امتحانا می ذاشتمت خونه مامانی اینا، هرروز که بیدار می شی می گی می شه لطفا منو ببری خونه مامانی؟ ... می گم مامانی نیس... می گی مهدی چی؟!
هوا حسابی سرد شده و بالاخره یه جلوه های زمستونی هم داریم می بینیم... امروز یه ریزه برف اومد و کلی من و تو ذوقیدیم. صبح ژولی پولی از رختخواب اومدی بیرون و از لای چشمای نیمه بازت نگاهم می کنی... با ذوق بهت می گم وای فاطمه داره برف میاد... با همون ژست جدی ات می گی: ددی می دی؟ (جدی می گی؟!)... آره ددی می دم!!!
***
صبح از خواب بیدار شدی با این زبون شیرینت شروع کردی یه داستان طولانی تعریف کردن و منم همینطور که نگاهت می کردم، با دقت تا آخرشو گوش کردم. یه چیزایی در مورد یه هیولای وحشتناک و یه ببر خطرناک ازش فهمیدم. خندیدم گفتم اینا رو خواب دیدی؟ با همون زبونت می گی: نه! با همین چشمام دیدم!!! الهی قربون خودت و اون چشمات برم...
***
یه کاری رو خیلی دوست داری. می گی میای تولدای مردما رو بگیم؟ می گم خب بگو: خاله آزاده؟ می گی ممممم مهر... خاله زهرا... اسپندونه!!... دایی مهدی: اسپندونه!!... من؟ دی.... بابا حامد؟ آبان.... همینجوری همه فامیلو یکی یکی با هم می شماریم و تولداشونو می گی. خیلی این بازی رو دوس داری. جدیدا می گی بیا ماشینای مردما رو بگیم!... باز من یکی یکی ازت می پرسم و تو یکی یکی می گی و کلی ذوق می کنی که اسم ماشینای مردما رو می دونی!!
***
وقتی یکی بهت هدیه ای می ده تو هم هرچی همراهت باشه می بخشی بهش. عید غدیر مامان جون (مادربزرگ باباحامد) بهت عیدی داد.. رفتی کوله پشتیتو گشتی و عیدی ای که آقای حسینی بهت داده بودو درآوردی دادی به مامان جون گفتی اینم عیدی تو باشه!
قلکتو می ریزی بیرون و دوباره سکه هاشو می ریزی توش... بهم می گی من پول خیلی دوست دارم مث تو!... (آره؟!)... می گم اگه پول نداشته باشیم چی می شه؟ یه کم مکث می کنی، می گی می تونیم گاومونو بفروشیم!!! (برگرفته از قصه ی لوبیای سحرآمیز )
***
پیشم دراز کشیدی با دستای کوچولوت نازم می کنی و لبخند تحویلم می دی... یه خورده نگاهم می کنی می گی: خدایا شکرت بهم مامان مهیبون دادی!
***
هرچی من رو گل و گیاهم حساسم، خصومت تو باهاشون بیشتر می شه! بابا حامد یه درختچه انار واسم خریده خیلی دوسش دارم.. سه تا انار کوچولو داشت که یکی یکی افتادن و موند یدونه اش... یه روز یواشکی رفتی کندیش خیالت راحت شد... خیلی از دستت عصبانی شدم و دعوات کردم که چرا این کارو کردی؟ گفتی آخه زمستون شده بود میوه اش خودش افتاده بود!!
***
تو این روزا گاهی که مجبور بودم صبح زود برم دیگه بیدارت نمی کردم و همونجوری تو پتو می پیچیدیمت و می ذاشتیمت خونه مامانی... یه روز عصبانی از اینکه اینجوری گذاشتیمت اونجا، به بابا حامد می گی: منو می پیدی تو پتو میلی بی فکل؟!!
***
وقتی تلویزیون دعا پخش می کنه بهت می گم دستاتو بگیر کنار هم خدا یه چیز خوب توش بریزه... می گی خدا تو دستامون چی می لیزه؟ میگم نور.... می گی نول؟ الان چجوری باید در مورد چیستی نور برات توضیح بدم به نظرت؟!!
***
آدم گاهی می مونه تو کله کوچولوت چی می گذره؟! با بابا حامد رفته بودین مهمونی... تو راه، بی هوا ازش می پرسی: بابا دشمنا با هم دوستن؟ بابا یه خورده فکر می کنه می گه دشمن کیه؟ می گی شیطون و اسرائیل!! می خنده می گه آره دخترم با هم دوستن... باز می پرسی خداها چی؟!!
***
بساطی داریم سر این سرماخوردگی اخیرت... نمی دونم این چجور ویروسیه که همه گرفتن و خیلی هم طولانیه. بدترین جاش اینه که سرفه های خیلی شدیدی می کنی و هرچی می خوام به گیاه درمانی متوسل شم باهام راه نمیای. دست آخر برات نشاسته دم کردم برای اینکه بخوری ریختمش تو قاشق آنتی بیوتیکت قاشق قاشق دادم تا خوردی... دیشب تا صبح درست نخوابیدی و از شدت سرفه چند بار بالا آوردی... الان هم زیاد حال نداری و دراز کشیدی... ان شاءالله زود خوب بشی گل نازم...
و اما عکس، اینا چند تا از جدیدترین عکساته که امروز فرصت کردم حجماشو کم کنم و بذارم رو وبت، چندتاش مال شماله بقیه تهران:
پنجاه تا عکس ازت انداختم تا تو یدونه اش بهم نگاه کنی:
این آخرین برف خوشگلیه که اومد و تا مدت ها هم رو زمین بود. همون روز ما رفتیم حیاط برف بازی و با هم آدم برفی ساختیم:
خوبه ازش عکس انداختم چون چند دقیقه بعد زده بودی با لگد خرابش کرده بودی!!
گاهی مهربون هم می شی با علی:
البته خب برای یه مدت محدود و صرفا چند تا عکس یادگاری!! عزیزم اون گوشو ول کن:
این پیشی ملوسیمونه. تو و علی خیلی دوسش دارین. خیلی اهله:
علی خوشش نمیاد بیاد تو این خونهه، از اول هم دوست نداشت نمی دونم چرا.. به هرحال جنابعالی کسی رو هم راه نمی دی! هرچی که می شد اون تو جا بدی رو مث موش جمع کرده بودی و برده بودی تو خونه ات.. جوری شده بود که هرکی دنبال هرچی می گشت صاف میومد سراغ خونه تو! از دستگیره آشپزخونه تا انواع کنترل ها و گل سرها و روسری ها و خلاصه هرچی که می شد اون تو جا داد!
یه عادت جدیدت اینه که هرجا وارد می شی یه بخشی اش رو به تملک خودت درمیاری. مثلا یه فرش خونه شمال، حیاط خونه ات بود و هیشکی حق نداشت پاشو اونجا بذاره! بساطی داشتیم باهات! یا مثلا سالن خونه مامانی اینا خونه اته و هروقت می ری همه رو از اونجا بیرون می کنی و مث موش هرچی دم دستته جمع می کنی می بری اونجا می چینی! یا تو خونه خودمون خیلی حساسی که حتما در اتاقت بسته باشه می گی خونمونه! حتی نصف شب که برای دستشویی بیدار می شی و چشمات هنوز بسته اند هرجور هست خودتو به در اتاقت می رسونی تا مطمئن شی بسته است!
***
خب عروسکم، این پست یه چند ساعتی وقتمو گرفت چون سر هر خطش پنجاه بار بلند شدم و دوباره برگشتم!
خیلی دوست دارم زود خوب شو شیطونکم.
یاعلی

بازدید امروز: 144
بازدید دیروز: 190
کل بازدیدها: 594605